0%
چهارشنبه ، ۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

پرتال تخصصی تبیان مهدویت

تبیان مهدویت ، بزرگترین پایگاه اینترنتی مهدویت

با همه وجودم احساست می‌کنم...

با همه وجودم احساست می‌کنم...
حالا... همین حالا که اینجا نشسته‌ام و باران، سرانگشت ظریفش را به شیشه می‌کشد؛ نمی‌دانم کجایی. واژه‌ها مقابل چشمانم، به دانه‌های گندمی می‌مانند که نمی‌دانم نثار کدام خاک می‌کنم‌شان... حتی نمی‌دانم نقدر توان رُستن دارند که به امید تو رهایشان کنم یا نه. حالا بزرگ‌تر شده‌ام... نقدر بزرگ‌تر شده‌ام که می‌فهمم... این را که دانه چیست و واژه کدام است... این را که دم‌ها وقتی بزرگ‌تر می‌شوند، بیشتر می‌فهمند... و…
حالا... همین حالا که اینجا نشسته‌ام و باران، سرانگشت ظریفش را به شیشه می‌کشد؛ نمی‌دانم کجایی.

واژه‌ها مقابل چشمانم، به دانه‌های گندمی می‌مانند که نمی‌دانم نثار کدام خاک می‌کنم‌شان...

حتی نمی‌دانم نقدر توان رُستن دارند که به امید تو رهایشان کنم یا نه.

حالا بزرگ‌تر شده‌ام... نقدر بزرگ‌تر شده‌ام که می‌فهمم...

این را که دانه چیست و واژه کدام است...



این را که دم‌ها وقتی بزرگ‌تر می‌شوند، بیشتر می‌فهمند... و این را که دم‌ها، وقتی می‌فهمند، دوست دارند کاری کنند که نشان دهد«نفهمیده‌اند»!

حالا... همین حالا که اینجا نشسته‌ام و باران، سرانگشت ظریفش را به شیشه می‌کشد؛ نمی‌دانم کجایی.

... اما این را خوب می‌دانم که همه راه‌ها بسته شده‌اند.

دیگر جز تو، نگاهت، صبوری‌ات، توانت، شنایی‌ات به زمان و«خودت»... خودِ خودت، هیچ پناهی نمانده است...

پس، سجّاده‌ام را باز می‌کنم...

حالا، نوبت«تو»ست.

نماز«رازگشایی» با امام زمان(سلام خدا بر او)

دو تکه است...

دو رکعت است...

کوتاه است، نقدر که خسته نشوم و بتوانم در انتهایش با امام، سخن بگویم...

راستی تسبیحِ صد دانه یادم نرود. تسبیح را در دستم می‌گیرم و رو به قِبله(کعبه) و مقابل«مُهر نماز»م می‌ایستم.

در رکعت اول، الله اکبر را که گفتم، به نماز ایستاده‌ام.

با همه وجودم احساست می‌کنم... انگار با همه بزرگی و مهربانی‌ات، در مقابلم ایستاده‌ای و اندوهگینی که پیش از همه، سراغ«تو» نیامده بودم.

حالا سوره حمد را می‌خوانم:

بِسمِ‌الله‌ِالرَّحمنِ‌الرَّحی

اَلحَمدُلِلّهِ رَبِّ‌العالَمین

اَلرَّحمنِ‌الرَّحیم

مالِکِ یَومِ‌الدّین

ایّاکَ نَعبُدُ وَ ایّاکَ نَستَعین

این جمله را بسیار دوست دارم... آنقدر که صدبار می‌گویم. اینجا تسبیح به کارم می آ‌ید... صدمین بار را که گفتم، سوره حمد را ادامه می‌دهم:

اِهدِنَاالصِّراطَ‌المُستقیم!

صِراطَ‌الذّینَ اَنعَمتَ عَلَیهِم...

غَیرِالمَغضوب عَلَیهِم...

وَلَاالضّالین

--

نوبت«تو»ست که با من سخن بگویی...

سوره«توحید»، از زبان خداوندی تو، ارجمندتر است.

بی‌واسطه و شکوهمند، از خداوندی‌ات بگو تا من، پس از نجوای تو، همان را زمزمه کنم:

بِسمِ‌الله‌ِالرَّحمنِ‌الرَّحیم

قُل هُوَاللهُ اَحَد!

اللهُ‌الصَّمَد

لَم‌یَلِد وَ لَم‌یولَد

وَ لَم‌یَکُن ­لَه کُفُواً اَحَد

--

حالا خم می‌شوم...

نقدر که دست‌هایم را روی زانوهایم بگذارم...

شبیه وقت‌هایی که دست‌هایم به زانوهایم نمی‌رسیدند اما از درون، مقابل دم‌های دنیا خم می‌شدم و چیزی هم گیرم نمی‌مد.

پس می‌گویم:

سُبحانَ رَبّی‌العَظیمِ وَ بِه‌حَمدِه

--

با همه وجودم احساست می‌کنم...

انگار با همه بزرگی و مهربانی‌ات، در مقابلم ایستاده‌ای و اندوهگینی که پیش از همه، سراغ«تو» نیامده بودم.

از تو شرمنده‌ام...

به یاری تو«می‌ایستم» اما کوتاه...

شایسته بزرگواری تو، فقط به خاک افتادن است...

به سجده می‌روم و پیشانی را بر مُهرِ خاکی می‌گذارم... همان خاکی که دوستش داری و چنان برایت عزیز است که مرا- منی را که دوستم داری و این را می‌دانم- از ن فریده‌ای.

زِمزِمِه می‌کنم:

سُبحانَ رَبّی‌الاَعلی وَ بِه‌حَمدِه

--

سر را برمی‌دارم و دوزانو و به ادب، می‌نشینم...

هنوز دلم رام نگرفته است...

هنوز اشتیاق سجده، در جان من است.

دوباره پیشانی را به خاک می‌گذارم و همان سخن را تکرار می‌کنم...

دوباره می‌نشینم... فقط یک لحظه؛ نقدر که شیرینیِ سجده را مرور کنم...

حالا دوباره و مقابل بلندای مهربانی‌ات می‌ایستم و دوباره سوره حمد را می‌خوانم... با همان تکرار صدباریِ«ایاک نعبد و ایاک نستعین»... و این بار، در انتهای حمد و پس از سوره توحید، دو دستم را شبیه وقت‌هایی که زیر باران می‌ایستادم و به شوق نشستن دانه‌هایش، کاسه‌ای کوچک درست می‌کردم، بالا می‌گیرم... طوری که بتوانند نخستین دانه‌های باران مهربانی‌ات را به سینه بگیرند... شبیه گُلِ داوودی که همه انگشتانش را به اشتیاق دریافت باران، رو به سمان می‌گیرد...

دست‌هایم را مقابل صورتم نگه داشته‌ام تا شرم چشم‌هایم را نبینی و چشم‌های خسته‌ام بغض پنهانشان را از تو بپوشانند...

چیزی شبیه بغضی پنهان، راه گلوی احساسم را گرفته است.

فقط می‌توانم سخنی را بگویم که تو نیز در قرنت گفته‌ای...

فقط می‌توانم از کسی یاد کنم که می‌دانم او و خاندانش را بیش از همه دم‌ها، دوست داری:

اَللهُمَّ صَلِّ علی مُحَمَّدٍ وَ لِ مُحَمَّد

(خدای من!... زیباترین درودت شایسته محمد و خاندان اوست... از سوی من نیز نثار ایشان باد)

--

دست‌ها را رها می‌کنم تا دوباره به زانویم بنشینند...

دوباره خم شوم و همان سخن پیشین را تکرار کنم... تا بدانی که تو را مقصر هیچ‌چیز نمی‌دانم... هرچه پیش مده، از شتاب من بوده است...

... پس از سجده دوم، دوباره می‌نشینم و زمزمه می‌کنم:

اَلحَمدُلِلّه

اَشهَدُ اَن لااِله‌اِلّاالله وَحدَه

لاشَریکَ لَه

وَ اَشهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً عَبدُهُ وَ رَسولُه

اَللهُمَّ صَلِّ علی مُحَمَّدٍ وَ لِ مُحَمَّد!

--

نماز را تمام می‌کنم...

نماز را تمام می‌کنم و هنوز دلم رام نگرفته است...

از یک سو، شوق امام زمان مرا به سوی پایان نماز می‌کشاند و از سوی دیگر، دلم در میان پاره‌های نماز، جامانده است.

نماز را با یاد محبوبت محمد بزرگوار و بندگان شایسته دیگرت تمام می‌کنم... هرچند که نمی‌توانم از همه یاد کنم اما در جمله‌ای کوتاه، همه نان را یاد می‌کنم و می‌دانم که تو، حتی فراموش‌شدگان مرا نیز به یاد خواهی ورد:

اَلسَّلامُ عَلَیکَ اَیُّهَاالنَّبیُّ وَ رَحمَهُ‌اللهِ وَ بَرَکاتُه

اَلسَّلامُ عَلَینا و عَلی عِبادِاللهِ‌الصّالِحین

اَلسَّلامُ عَلَیکُم وَ رَحمَه‌اللهِ وَ بَرَکاتُه

--

تازه اول عاشقی است...

به یاد و در اشتیاق نگاهش، زمزمه می‌کنم:

اَللّهُمَّ عَظُمَ‌البَلا

(خدای من! در هجوم دشواری‌ها درمانده شده‌ام)

وَ بَرِحَ‌الخَفا

(رنج‌هایی که در کمینم بودند، شکار شده‌اند)

وَانکَشَفَ‌الغِطا

(ارزان‌ترین کالای دنیا بروست)

وَ ضاقَتِ‌الاَرض

(زمین پهناور انگار تنگ تنگ است برای من)

وَ مُنِعَتِ‌السَّما

(انگار راه‌های رحمت سمانی هم مسدود است)

وَ اِلَیکَ یاربِّ‌المُشتَکی!

(خدای من!... شکایت از این احوال را به تو می‌گویم که می‌شنوی و مهربانی)

وَ عَلَیکَ‌المُعَوَّلُ فِی‌الشِّدَّهِ وَالرَّخا

(همیشه در خوشی و ناخوشی‌ام پناه منی و اینک نیز به سوی تو مده‌ام)

اَللهُمَّ صَلِّ علی مُحَمَّدٍ وَ لِ مُحَمَّد!...

(خدای من!... زیباترین درودت شایسته محمد و خاندان اوست... از سوی من نیز نثار ایشان باد)

اَلَّذینَ اَمَرتَنا به طاعَتِهِم

(به خواست تو، پیروان او و خاندان ارجمندش شدیم تا خوشبختی الهی را تجربه کنیم)

وَ عَجِّلِ‌اللّهُمَّ فَرَجَهُم به قائِمِهِم!

(خدای من!... نان رنج فراوانی کشیده‌اند. با ظهور خرینشان مهدی- که سلامت نثارش باد- روزگار رامش را به نان هدیه کن!)

وَ اَظهِر اِعزازَهُم!

(به دنیا نشان بده که انان عزیزان و شایسته‌گان احترام‌اند)

--

از سفر سمان برمی‌گردم...

پا پس کشیدن از ستان تو، دشوار است اما به شوق«زیارت»، چشمهایم را می‌گردانم و شکوه دو گنبد، نگاهم را تسخیر می‌کند.

گنبد سبز رنگ تربت مدینه- مزار رسول اکرم- و برق فتابیِ گنبد نجف- بارگاه مولایم علی بن ابیطالب- بال‌های شوقم را شور پرواز می‌بخشند.

پس رنگ زمزمه را به رنگ سبز و زرد بهار و فتاب، راسته می‌کنم:

یامُحَمَّدُ یاعلی!

(ای محمد بزرگوار و ای علی، مولای سمانی من!)

یاعلیُّ یامُحَمَّد!

(ای علی، مولای سمانی من... و ای محمد بزرگوار!)

اِکفیانی!... فَاِنَّکُما کافیان

(با من باشید که با شما، چیزی کم نخواهم داشت)

--

در این دو اسم سمانی چه نیرویی نهفته است که جانم سیراب نمی‌شود؟...

زبانم بی‌تابی می‌کند تا بارها این دو اسم شریف را تکرار و خنکای مهربانی‌شان را استشمام کند...

دوباره زمزمه می‌کنم:

یامُحَمَّدُ یاعلی!

(ای محمد بزرگوار و ای علی، مولای سمانی من!)

یاعلیُّ یامُحَمَّد!

(ای علی، مولای سمانی من.. و ای محمد بزرگوار!)

اُنصُرانی!... فَاِنَّکُما ناصِرای

(یاری‌ام کنید!... که یاوری بهتر از شما نمی‌شناسم)

یامُحَمَّدُ یاعلی!

(ای محمد بزرگوار و ای علی، مولای سمانی من!)

یاعلیُّ یامُحَمَّد!

(ای علی، مولای سمانی من.. و ای محمد بزرگوار!)

اِحفَظانی!... فَاِنَّکُما حافظای

(در هجوم دشواری‌ها و گناهان، مراقبم باشید!... که بهترین مراقبان مهربانید)

--

حالا سینه‌ام سبک‌تر از پیش است...

اسم‌های سمانی و همراهی فرشته‌گان، مرا شوق پرواز و شکوه غاز بخشیده‌اند...

از پدرانم محمد و علی، یاری گرفته‌ام...

دست‌هایم توان تکریم گرفته‌اند و می‌توانند به سینه بنشینند...

تمام قامت، مقابل مولایم... طراوت روزهای خشک و شکوفایی روزهای بارانی... امام زمان... تنها صبور مهربان، می‌ایستم و یک‌بار، پس از یک‌بار... و باز پس از یک‌بار، زمزمه می‌کنم:

یا مولایَ یا صاحب‌َالزَّمان!

(ای مولای من... ای ن که خدا، اختیار همه‌چیز روزگار را به دست تو داده است!)

یا مولایَ یا صاحب‌َالزَّمان!

(ای مولای من... ای ن که خدا، اختیار همه‌چیز روزگار را به دست تو داده است!)

یا مولایَ یا صاحب‌َالزَّمان!

(ای مولای من... ای ن که خدا، اختیار همه‌چیز روزگار را به دست تو داده است!)

--

اگر بغضم امان بدهد، یک‌بار، پس از یک‌بار... و باز پس از یک‌بار، زمزمه می‌کنم:

اَلغَوث!

(ای پناه من!)

اَلغَوث!

(ای پناه من!)

اَلغَوث!

(ای پناه من!)

اَدرِکنی!

(دست مرا بگیر!)

اَدرِکنی!

(دست مرا بگیر!)

اَدرِکنی!

(دست مرا بگیر!)

اَلاَمان!

(زیر سایه‌ات بنشان)

اَلاَمان!

(زیر سایه‌ات بنشان)

اَلاَمان!

(زیر سایه‌ات بنشان)

--

هنوز دست‌هایم بر سینه نشسته‌اند...

هنوز زبان، سنگینِ بغضی فروخفته است...

هنوز واژه‌ها توان به دوش کشیدن راز درونم را ندارند.

... اما رامش بودنِ«او»، دست دلم را گرفته است...

حالا سوده‌تر از پیش می‌توانم صندوق رازهایم را بگشایم...

پس به غاز صلوات، بی‌پرده و صمیمی، با امام زمان، دردِ دل می‌کنم... چنان که حضورش را احساس کنم:

اَللهُمَّ صَلِّ علی مُحَمَّدٍ وَ لِ مُحَمَّد!...

(خدای من!... زیباترین درودت شایسته محمد و خاندان اوست... از سوی من نیز نثار ایشان باد)
تاریخ و ساعت انتشار :
۲۲:۱۹:۴۸ ~~~ ۱۳۹۹/۱۱/۰۸
دسته بندی :
متن
با مهدی

بنر های حاشیه پست

اظهار نظر در مورد با همه وجودم احساست می‌کنم... .::. پرتال تخصصی تبیان مهدویت

*
*
دانلود مستقیم