نگاه

گر نگاهت بر من افتد، دست و پا گم می کنم
روح گر گردد جدا آن دم، تبسم می کنم
گر فتد روزی مسیرت ، بر گذرگاه دلم
رخ کنی پنهان ، رخت را من تجسم می کنم
گر رسد جانم به لب ،آندم سراغ از من بگیر
ورنه من چون بحر ،از هجرت تلاطم می کنم
گر شبی فیض حضورت ، شد نصیب این گدا
گو به حق از رحمتت ، بر او ترحم می کنم
گر…
روح گر گردد جدا آن دم، تبسم می کنم
گر فتد روزی مسیرت ، بر گذرگاه دلم
رخ کنی پنهان ، رخت را من تجسم می کنم
گر رسد جانم به لب ،آندم سراغ از من بگیر
ورنه من چون بحر ،از هجرت تلاطم می کنم
گر شبی فیض حضورت ، شد نصیب این گدا
گو به حق از رحمتت ، بر او ترحم می کنم
گر…
گر نگاهت بر من افتد، دست و پا گم می کنم
روح گر گردد جدا آن دم، تبسم می کنم
گر فتد روزی مسیرت ، بر گذرگاه دلم
رخ کنی پنهان ، رخت را من تجسم می کنم
گر رسد جانم به لب ،آندم سراغ از من بگیر
ورنه من چون بحر ،از هجرت تلاطم می کنم
گر شبی فیض حضورت ، شد نصیب این گدا
گو به حق از رحمتت ، بر او ترحم می کنم
گر ندارم جای چون ، اندر نظام عشق تو
زندگی با نام تو ، در بین مردم می کنم
از خدا چیزی نخواهم، جز دمی با تو نشستن
گر نشد، اندر خیال ، با تو تکلم می کنم
بهر دیدارت به هر سو ، در میان دوستان
گاه چون رو سوی مشهد ، گاه هم قم می کنم
هر کجا رفتم همه اغیار را دیدم به چشمپ
غیر می بینم تو را ، تنها تجسم می کنم
عیب نبود نوکری ، عاشق به اربابش شود
روح گر گردد جدا آن دم، تبسم می کنم
گر فتد روزی مسیرت ، بر گذرگاه دلم
رخ کنی پنهان ، رخت را من تجسم می کنم
گر رسد جانم به لب ،آندم سراغ از من بگیر
ورنه من چون بحر ،از هجرت تلاطم می کنم
گر شبی فیض حضورت ، شد نصیب این گدا
گو به حق از رحمتت ، بر او ترحم می کنم
گر ندارم جای چون ، اندر نظام عشق تو
زندگی با نام تو ، در بین مردم می کنم
از خدا چیزی نخواهم، جز دمی با تو نشستن
گر نشد، اندر خیال ، با تو تکلم می کنم
بهر دیدارت به هر سو ، در میان دوستان
گاه چون رو سوی مشهد ، گاه هم قم می کنم
هر کجا رفتم همه اغیار را دیدم به چشمپ
غیر می بینم تو را ، تنها تجسم می کنم
عیب نبود نوکری ، عاشق به اربابش شود
عاشقم؟ پیدا نکرده عشق را گم می کنم
شاعر: محمد رضا فلاح نیا