عریضه ها را چاه كجا مىبرد؟

خاموشتر از چراغ مرگیم
روشنتر از آفتاب كجایى؟
عقربكهاى ساعت، تا كى به گرد خود گردند، بیهوده در صفحه غیبت.
در گرگ و میش سحرگاه، پایان دروغ را انتظار مىكشیم.
آن روز كه بیایى، جهان براى خوشبختى ما تنگ است.
آغاز و فرجام خویش را در تو مىجوییم.
این گریه را پایانى است اگر، اشك راه خود را بداند و بر هر دامانى نریزد.
پوست را بادام و سال را…
خاموشتر از چراغ مرگیم
روشنتر از آفتاب كجایى؟
عقربكهاى ساعت، تا كى به گرد خود گردند، بیهوده در صفحه غیبت.
در گرگ و میش سحرگاه، پایان دروغ را انتظار مىكشیم.
آن روز كه بیایى، جهان براى خوشبختى ما تنگ است.
آغاز و فرجام خویش را در تو مىجوییم.
این گریه را پایانى است اگر، اشك راه خود را بداند و بر هر دامانى نریزد.
پوست را بادام و سال را ایام و زیستى را كام و بودن را نام تویى.
من كیستم؟ تو كیستى؟ من اینك نه آنم كه بودم. تو همچنان آنى كه بودى.
مگذار كه بگویم در تن من، امید را به خاك سپردند و سنگى صنوبرى شكل بر سر آن نهادند.
هیچیم هیچ، بىتو اى همه كس، همه چیز، همه جا، همه وقت، همه عمر...
دلى داریم به پریشانى دود; سرى داریم به حیرانى رود; چشمى به گریانى ابر; غمى به وفادارى بخت. نه اقبال خوشایندى، نه مرگ ظفرمندى.
رفتن، یعنى غیبت، آمدن، یعنى ظهور. بودن یعنى انتظار. كار یعنى سالنامه عمر را ورق زدن. سیاست، یعنى به لبخند تو خندیدن. حكومت، یعنى زیر پاى تو فرش گستردن. عاشورا، یعنى غمهاى تو. محرم، یعنى دمیدن مهتاب فراق. این است معناى حقیقى كلمات.
عریضهها را چاه به كجا مىبرد؟ آیا او هم...
سر و دست مىشكند غول فراق: ما به جنگ مگسها بسیجیدهایم.
اگر نه یك دم هماواز توییم، مگر چنگ ناساز تو نیستیم؟
خوشا آن در كه به روى تو هر روز مىخندد.
رضا بابایى - نشریه موعود
روشنتر از آفتاب كجایى؟
عقربكهاى ساعت، تا كى به گرد خود گردند، بیهوده در صفحه غیبت.
در گرگ و میش سحرگاه، پایان دروغ را انتظار مىكشیم.
آن روز كه بیایى، جهان براى خوشبختى ما تنگ است.
آغاز و فرجام خویش را در تو مىجوییم.
این گریه را پایانى است اگر، اشك راه خود را بداند و بر هر دامانى نریزد.
پوست را بادام و سال را ایام و زیستى را كام و بودن را نام تویى.
من كیستم؟ تو كیستى؟ من اینك نه آنم كه بودم. تو همچنان آنى كه بودى.
مگذار كه بگویم در تن من، امید را به خاك سپردند و سنگى صنوبرى شكل بر سر آن نهادند.
هیچیم هیچ، بىتو اى همه كس، همه چیز، همه جا، همه وقت، همه عمر...
دلى داریم به پریشانى دود; سرى داریم به حیرانى رود; چشمى به گریانى ابر; غمى به وفادارى بخت. نه اقبال خوشایندى، نه مرگ ظفرمندى.
رفتن، یعنى غیبت، آمدن، یعنى ظهور. بودن یعنى انتظار. كار یعنى سالنامه عمر را ورق زدن. سیاست، یعنى به لبخند تو خندیدن. حكومت، یعنى زیر پاى تو فرش گستردن. عاشورا، یعنى غمهاى تو. محرم، یعنى دمیدن مهتاب فراق. این است معناى حقیقى كلمات.
عریضهها را چاه به كجا مىبرد؟ آیا او هم...
سر و دست مىشكند غول فراق: ما به جنگ مگسها بسیجیدهایم.
اگر نه یك دم هماواز توییم، مگر چنگ ناساز تو نیستیم؟
خوشا آن در كه به روى تو هر روز مىخندد.
رضا بابایى - نشریه موعود