در هوای عاشقان پر میکشد با بیقراری

صبحِ بی تو، رنگِ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بی تو حتّی مهربانی حالتی از کینه دارد بی تو میگویند: تعطیل است کار عشقبازی عشق امّا
کی خبر از شنبه و آدینه دارد؟ جغد بر ویرانه میخواند به انکارتو امّا خاکِ این ویرانهها بویی از آن گنجینه دارد
خواستم از رنجش دوری بگویم، یادم آمد عشق با آزار، خویشاوندیِ دیرینه دارد
روی آنم نیست تا در آرزو دستی برآرم…
بی تو حتّی مهربانی حالتی از کینه دارد بی تو میگویند: تعطیل است کار عشقبازی عشق امّا
کی خبر از شنبه و آدینه دارد؟ جغد بر ویرانه میخواند به انکارتو امّا خاکِ این ویرانهها بویی از آن گنجینه دارد
خواستم از رنجش دوری بگویم، یادم آمد عشق با آزار، خویشاوندیِ دیرینه دارد
روی آنم نیست تا در آرزو دستی برآرم…
صبحِ بی تو، رنگِ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بی تو حتّی مهربانی حالتی از کینه دارد
بی تو میگویند: تعطیل است کار عشقبازی
عشق امّا
کی خبر از شنبه و آدینه دارد؟
جغد بر ویرانه میخواند به انکارتو امّا
خاکِ این ویرانهها بویی از آن گنجینه دارد
خواستم از رنجش دوری بگویم، یادم آمد
عشق با آزار، خویشاوندیِ دیرینه دارد
روی آنم نیست تا در آرزو دستی برآرم
ای خوش آن دستی که رنگ آبرو از پینه دارد
در هوای عاشقان پر میکشد با بیقراری
آن کبوتر چاهیِ زخمی که او در سینه دارد
ناگهان قفل بزرگ تیرگی را میگشاید
آنکه در دستش کلید شهر پر آیینه دارد
«قیصر امینپور»