غم تنهايى

پرده از خاك به رسوايى ما
بكش اى مايه سودايى ما
لب خاموش و به غم خانه دل شده پنهان غم تنهايى ما مرغى اندر قفسى مرده كنون
چه كنداين سر شيدايى ما
نم اشكى كه بدين ديده دود خود نشانى است ز بينايى ما
تا نگويى سخن از عقل و خرد
به جنون آمده ليلايى ما
چه كنم با تن رنجور و خزان ز فنا سر زده برنايى ما…
لب خاموش و به غم خانه دل شده پنهان غم تنهايى ما مرغى اندر قفسى مرده كنون
چه كنداين سر شيدايى ما
نم اشكى كه بدين ديده دود خود نشانى است ز بينايى ما
تا نگويى سخن از عقل و خرد
به جنون آمده ليلايى ما
چه كنم با تن رنجور و خزان ز فنا سر زده برنايى ما…
پرده از خاك به رسوايى ما
بكش اى مايه سودايى ما
لب خاموش و به غم خانه دل
شده پنهان غم تنهايى ما
مرغى اندر قفسى مرده كنون
چه كنداين سر شيدايى ما
نم اشكى كه بدين ديده دود
خود نشانى است ز بينايى ما
تا نگويى سخن از عقل و خرد
به جنون آمده ليلايى ما
چه كنم با تن رنجور و خزان
ز فنا سر زده برنايى ما
رنگ رخسار گواهى دهدم
راز پنهان شده پيدايى ما
آخرين لحظه و صد گونه عتاب
دل بشكسته به لب خايى ما
چو بهاران برسد مىبيند
كه خزان گشته گل آرايى ما
تا بدامان ندامت برسم
دست ما گير به رسوايى ما
دل آزرده و آشفته سرى
زده احمد به من و مايى ما