نقش آيينه

گفتى آخر بزداى غم رخسار مرا
تا كه آزاد كنى جان گرفتار مرا
خواستم بوسه زنم بر دل بيدار زمان كه بجان مىخرد اينسان دل غمخوار مرا از كجا رمز سخن گفتن دل فهم كنم كس نگفته است بما راز فسونكار مرا
نقش آيينه ايام برنگ دگر است آه سرد است و بسى زردى رخسار مرا سينه از آتش سوزان جدايى به شرر
درد جانسوز كشد بر سر اين كار…
تا كه آزاد كنى جان گرفتار مرا
خواستم بوسه زنم بر دل بيدار زمان كه بجان مىخرد اينسان دل غمخوار مرا از كجا رمز سخن گفتن دل فهم كنم كس نگفته است بما راز فسونكار مرا
نقش آيينه ايام برنگ دگر است آه سرد است و بسى زردى رخسار مرا سينه از آتش سوزان جدايى به شرر
درد جانسوز كشد بر سر اين كار…
گفتى آخر بزداى غم رخسار مرا
تا كه آزاد كنى جان گرفتار مرا
خواستم بوسه زنم بر دل بيدار زمان
كه بجان مىخرد اينسان دل غمخوار مرا
از كجا رمز سخن گفتن دل فهم كنم
كس نگفته است بما راز فسونكار مرا
نقش آيينه ايام برنگ دگر است
آه سرد است و بسى زردى رخسار مرا
سينه از آتش سوزان جدايى به شرر
درد جانسوز كشد بر سر اين كار مرا
همدمى كن كه بدلدار مگر دل برسد
آسمان رخ او جلوه ديدار مرا
كاروانم بره مهر چنان در گذر است
كهگذارى دگر است در ره خونبار مرا
خامه لغزيد در اين صفحه به چنديدن هنرم
دست هوشيار زمان با گل بىخار مرا
جان احمد به سراسيمگى خويش خزيد
چون نديده است كسى جز دل بيدار مرا