0%
چهارشنبه ، ۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

پرتال تخصصی تبیان مهدویت

تبیان مهدویت ، بزرگترین پایگاه اینترنتی مهدویت

مشاهده راشد همدانى

مشاهده راشد همدانى
احـمـد بـن فارس اديب مى گويد : اهل همدان همه شيعه اند . از علت آن پرسيدم . گفتند : جد ما، سالى به مكه مشرف شد و جريانى از سفر خود براى ما نقل كرد . او مى گفت : پس از اعمال حج ، در بازگشت ، چند منزلى كه راه پيمودم در يكى از منازل از سوارى خسته شدم ، لذا مقدارى پياده حركت كردم ، ولى…
احـمـد بـن فارس اديب مى گويد : اهل همدان همه شيعه اند .
از علت آن پرسيدم .
گفتند : جد ما، سالى به مكه مشرف شد و جريانى از سفر خود براى ما نقل كرد .
او مى گفت : پس از اعمال حج ، در بازگشت ، چند منزلى كه راه پيمودم در يكى از منازل از سوارى خسته شدم ، لذا مقدارى پياده حركت كردم ، ولى باز خسته شدم با خود گفتم : كمى مى خوابم و خستگى راه را از تن بيرون مى كنم ، بعد خود را به قافله مى رسانم .
پس خوابيدم ، اما خواب مرا ربود، به طورى كه هـمـه كـاروانـيان از كنارم رد شدند و من بيدارنشدم ، مگر از حرارت آفتاب .
برخاستم اما كسى را نـديـدم .
وحـشت زيادى به من روآورد .
آخرالامر چاره اى نديدم ، جز آن كه بر خداى مهربان توكل كـرده و حـركـت كـنـم .
چند قدمى راه رفتم ناگاه به زمينى رسيدم كه بسيار سبز و خرم بود به طـورى كه گوياتازه باران در آن باريده باشد .
خاك بسيار خوبى داشت .
در وسط آن زمين قصرى ازدور نمايان بود .
رو به آن قصر رفته و چون به در آن رسيدم دو خادم سفيد روى ديدم سلام كردم و آنها جواب خوبى به من دادند و گفتند : بنشين كه خداى تعالى براى توخيرى خواسته است .
يـكـى از آن دو نفر بلند شد و داخل قصر گرديد .
بعد از لحظاتى برگشت و گفت : برخيزو داخل شـو، چـون داخـل شـدم ، ديدم قصرى است كه هرگز مثل آن به چشمم نخورده است .
در يكى از اتاقهاى قصر، خادم ، پرده اى از جلوى در بلند كرد، مشاهده كردم كه جوانى در وسط اتاق نشسته و شـمـشير بسيار درازى بالاى سر او از سقف آويخته وگويا نوك آن به سر ايشان چسبيده باشد .
آن جوان بزرگوار مثل ماه شب چهارده بود .
سلام كردم در نهايت لطف و ملايمت جوابم دادند بعد از آن فرمودند : آيا مراشناختى ؟ عرض كردم : به خدا قسم ، نه .
فـرمـود : مـنم قايم آل محمد ( ص ) كه در آخرالزمان با همين شمشير خروج و زمين راپر از عدالت مى كنم .
من خود را بر زمين انداخته و صورتم را به خاك ماليدم .
حضرت فرمودند : نكن سرخود را بالا بياور .
تو از مردم همدانى ؟ عرض كردم : بلى .
فرمودند : مى خواهى به شهر خود برسى ؟ گفتم : بلى و مى خواهم اهل ديار خود را به آنچه خداوند متعال به من كرامت كرده ،بشارت دهم .
حـضرت به خادمى اشاره كرده و كيسه اى به من دادند .
خادم دست مرا گرفت و چندقدمى با هم رفـتـيم ديدم درختان و سايه ديوار و ساختمان مناره مسجدى نمايان شد .
ازمن پرسيد : اين جا را مى شناسى ؟ گـفـتم : ظاهرا اسدآباد كه نزديك شهر همدان است ، مى باشد .
گفت : بلى ، همان جااست ، برو به سلامت .
آمدم و وارد اسدآباد شدم .
اهل و عيال خود را جمع كرده آنها را به اين كرامت بشارت دادم .
آن كـيـسـه اى كه به من داده بودند چهل يا پنجاه اشرفى داشت و مادامى كه در آن ، اشرفى وجود داشت چيزهايى به چشم خود ديديم .
به همين دليل اهل شهر همدان همگى شيعه شدند ( ( 158 ) ) .
تاریخ و ساعت انتشار :
۲۲:۱۹:۴۹ ~~~ ۱۳۹۹/۱۱/۰۸
دسته بندی :
مشاهدات و مكاشفات
با مهدی

بنر های حاشیه پست

اظهار نظر در مورد مشاهده راشد همدانى .::. پرتال تخصصی تبیان مهدویت

*
*
دانلود مستقیم